.comment-link {margin-left:.6em;}

!دنیای من و اطرافم

Wednesday, September 17, 2003

من معمولاً تو پرشین بلاگ نمی رم ولی دیروز یه سری به وبلا گ یکی از دوستای مدرسه ام ( نه از اونهایی که قبلاً گفتم بچه باهالیه) ارزش دیدن فکر کنم داشته باشه،ولی موسیقی که روی وب گذاشته یه جوریه .
خودت بری می فهمی .
می دونی ضایه چیه ؟ اینه که تو تا می خوای دکمه پست &پابلیش رو بزنی اکانتت تموم شه.نه؟

Tuesday, September 16, 2003

امیر جان از همین فاصله 25000مایلی تبریک می گم، مبارکه.!!

می دونی میترسم ، از آیندم از دوستام از بابام از مامانم از اتفاقاتی که تو کشور می افته از دوستام چون دارم همیشه رول یکی دیگه رو براشون بازی می کنم تو مدرسه یه جور بیرون یه جور، پیش دوستای کوچه یه جور .
فقط دوست دارم زودتر پیش دانشگاهی ام رو تموم کنم و برم دانشگاه از دوستایی که همیشه براشون فیلم بازی کردم فرار کنم

مدرسه ما توی یه مجتمع مذهبی که همه بچه های این مجتمع از دبستان تا دانشگاهش همه بچه مذهبی ان از اونهایی که توی پایه 66 نفری ما هستن ، 5 نفرشون باباهاشون فرمانده سپاهن طوری که بچه هاشون نمی دونن باباهاشون اصلاً کجا خدمت می کنن چه برسه به اینکه اصلاً درجهاشون چیه؟
4 تا بچه آخوند ، بقیه بچه هایی که باباهاشون یا دکترن یا ریس یا مدیر بعد همه برای اونیکی فیلم بازی می کنه اونیکی از صبح تا شب قوربون صدقت می ره ولی تا یه چیزی بهش می گی سه سوت پیش مدیر ی یا معلم راهنما ! یا بچه موقعی که ایام عاشورا تاسوعا میشه میاد وسط جمع و به صورت خیلی مسخرهای دستاشو می ذاره جلو چشاش و فقط شونه هاشو بالا می ندازه یا اونیکی میاد وسط همچین سینه میزنه مخصوصاً جلوی معلم راهنماش که هواش رو تو امتحانات داشته باشه ، چون می دونم پسره از صبح تا شب همهاش یا تو نمازخونه در مورد گشت شبونهاشون تو شهرک دارن صحبت می کنن یا از خاطراتشون که چه جوری بچه سوسولای پیتزا خورو زدن یا تو کتابخونه نشستهان دارن شرایط ورود امام زمان رو می خونن یا پای سخنرانی یکی هستن و منتظرن که سخنرانی طرف تموم بشه و اونیکه روضه رو با سبک موسیقی می خونه بیاد که یکم بالا پایین بپرن ؛ ای خدا دوست دارم اینارو فقط لحشون کنم لعنتی های فلان فلان شده بعد همشون رو برای بیت آقا بخوای هستن برای خونه آقای امجد بخوای هستن ولی وقتی می خوای بری مرکز تحقیقات علوم همه ایرور می زنن انگار اصلاً این جور چیزا براشون برنامه ریزی نشده.
ولی نه دوست دارم ببرمشون تو یه جزیره دور افتاده تا که هر کاری که می خوان بکنن اونجا واقعاً برای خدای خودشون کنن نه برای من یا امثال من برای نیازهای مادیشون.
می دونی می خواستم این زودتر بگم اما از همه کسانی که تو مدرسه امون هستن می ترسیدم ولی حالا می گم مثلاً چیکار می خواین بکنین با من من رو که نمی کشن.
آخییییییش سبک شدم.

Monday, September 15, 2003

الان تازه از بیرون اومدم، به خاطر همین دوتا لیوان پر از یخ و نوشابه جلومه ، چه حالی می برم من ، چونکه همینکه یکی خالی میشه توش دوباره نوشابه می ریزم و اونیکی رو می فرستم بالا ، راستی بفرما کولا.


عروس و دوماد با هم شروع به نوشتن کردن...

داداشی هم که یه عکس انداخته از اورلئان.

می دونی اون اولا ، که من یواشکی می رفتم تو اینترنت اکسپلورر و می رفتم تو هیستوری بعد تو حالت آف لاین می شستم وبلاگها رو نیگاه می کردم؛ بعد از وبلاگ داداشی سریع می رفتم سراغ وبلاگ خاطرات مشبک چون خیلی نوشته هاش و وبلاگشو دوست داشتم ولی حالا بعد از اینکه دوباره اومده یا من صایقم عوض شده یا طرز نوشتن ایشون .

من نمی فهمم چرا وقتی من اکانت ندارم اینجا شلوغ میشه ؟!دنتیست عزیزچشم!!!
خیلی حال کردم اولش بخاطر اینکه داداشی وقت کرده و اومده اینجا اگه می خوای خودت ببین ، دوم اینکه دنتیست عزیز اومده بعد تازه کامنت هم گذاشته .
دنتیست عزیزچشم!!!
ببین من آدم انتقام جویی نیستم و امیدوارم نباشم ولی خودت قضاوت کن ، توی کوچه ما اول همه خونه ها ویلایی بود بعد حدود سال 79 کم کم محله امون افتاد دست این بساز و بندازها ( چون واقعاً هم ساختمونهای انداختنی می ساختن )
طوری شد که تو کوچه ما 4 تا 4 تا می ساختن ولی ما بخاطر اینکه خونه ویلایمون رو بیشتر از آپارتمان دوست داشتیم نساختیم و تمام سرو صدا ، خاک و دعواهاشون رو تحمل کردیم خوب حالا ما هم اومدیم یه سقف دیگه بالای همین بزنیم ( انشا ا..) و دیشب یه تریلی با 40 تا شاخه آهن خالی کردیم اونم ساعت 9:30 ؛ ناراحت می شن!!!
جالبیش می دونی چیه ؟راننده که اومد پایین به همسایه بغلیمون_ که سرشو از پنجرش بیرون آورده بود_با یه حالت نیمه لاتی_گفت:داداش اگه بچه مچه خوابیده دارین خلاصه یه کاریش بوکنین،40 تا شاخه آهن میخوام بیریزم پایین!!
دوم اینه که من نمی دونم چرا همیشه فکر می کردم این راننده تریلی ها حتماً باید آدمای پیر و لاغری باشن و حتماً تنها لباسی که تنشونه باید یه عرق گیر باشه . ولی این یکی یه پسر جون خوش تیپ بود فقط یه جورایی لاتی صحبت می کرد.
توی کشتی هم که سوم شدیم،مبارکه.

Friday, September 12, 2003

می دونی وقتی بهش نامه می دم احساس می کنم یه دینی دارم که حتماً باید اداش کنم وگرنه خابم نمی بره.
تا به حال شده تو لاین 1 باشی بعد یکی بچسبونه پشتت و چراغ بزنه؟مسخرهاس نه؟

Wednesday, September 10, 2003

فردا روزیه که بخاطر چندین هزار نفر کشته شدن ...
فردا روزیست که خیلی از آدمها ناراحت و غمگین شدن.. و بعضی ها خوشحال!
بله فردا 11 سپتامبره.

امروز امام اول شیعیان تنها مولود کعبه چشم به جهان گشود .
بابای عزیزم که خیلی خاک پاتیم
روزت مبارک.

این داداشی ما هم که داره اونجا هاها هالیشو می بره !!

پسره رو باباش گذهشت مکتب ده خودشون، پسره درس نمی خوند و معلمشون هر روز می زدش پسره دعا کرد که : معلمش بمیره ! فرداش زدو معلمش مرد . باباش تا دید معلم مرد و مکتب تعطیل شد پسره رو گذاشت مکتب خونه ده بغلی .پسره هم باید کتک می خورد هم یه عالمه راه می رفت باز دعا کرد که معلمش بمیره !! بازم دعاش قبول شد . سرتو درد نیارم بابا ه هر یه چند روز به خاطر فوت مکتب چیش مکتب این رو عوض می کرد تا اینکه پسره دیگه خسته شد و دعا کرد باباش بمیره. حالا شده حکایت ما !؟
مداداشی موقعی که بود می خواستم با رایانه کار کنم می گفت فلان ساعت بیا کار کن ، موقعهایی که خونه نبود ( میرفت سر کار یا هر کاری ) راحت کار می کردم .راضی هم بودم.
حالا که رفته سیستر جاشو گرفته این یکی سر کار که نمی ره هیچ میگه : واسه چی کار می کنی!!؟

این مقاله برای دیروزه که بخاطر قضیه ای که شرحش رو می خونید نتونستم چیزی بنویسم:

از در اومد تو ، چشم داداشی رو دور دیده بودم و رفته بودم یاهو مسنجر 5.6 رو نصب می کردم... .
گفت : واسه چی تو اینترنتی ؟
با دستم مونیتور رو نشونش دادم و گفتم : خوب دارم یاهو مسنجر نصب می کنم؟
گفت : خوب باید وصل باشی ؟
گفتم : آره. بعد رفت بیرون.
تا تموم شد چون فهمیده بودم با تلفن کار داره سریع قطع کردم ، می خواستم فیفا 2003 رو که تازه از دوستم گرفته بودم رو بازی کنم.تازه دموی بازی شروع شده بود که دوباره اومد تو و گفت : برو بیرون می خوام با تلفن صحبت کنم .
گفتم : خوب حرف بزن .
گفت : نمی خوام تو، تو اتاق باشی .
گفتم : خوب تلفن می برم اون یکی اتاق .
گفت : نمی خوام .
گفتم : خوب بگو کی بیام دوباره تو ؟
گفت : وقتی رفتی بیرون می گم .!
معلوم بود که داریم کم کم اعصابامون داغ می کنه . بهش گفتم : یعنی چی ؟
گفت : همینی که شنیدی . تو همین موقع تلفن هال زنگ زد از اتاق رفت بیرون که ببینه کیه ؟. تا رفت بیرون سیستمو Turn oof کردم .اومد تو ، روی صندلی هنوز نشسته بودم و گفتم : کی بیام تو؟ همون جواب قبلی وقتی رفتم بیرون صدای محکم کوبیده شدن در و پشتم حس کردم . با عصبانیت رفتم تو و گفتم : چرا در رو محکم زدی؟
گفت : دلم می خواد ! می خواست بزنتم که هر دوتا دستاشو گرفتم ( واقعاً ناراحت بودم که اینجوری گرفته بودمش چون یاد فیلم خیابان آرام چارلی چاپلین افتادم که اون گنده کله چارلی رو گرفته بود و چارلی هیچ جوری نمی تونست بزنتش!) ؛ اومد با زانو بزنه به برجای سانفرانسیسکوی منو بریزه که خطا رفت بعد که دید هیچ کدوم موثر نبود از اسلحه سریش یعنی ناخوناش استفاده کرد ( پسر هنوز بعد از 6 ساعت جاش میسوزه !! در ضمن همه این پاراگرافت در عرض چند ثانیه رخ داد!!)گفت: یعنی چی به چه حقی دستای منو گرفتی ؟ من 6 سال از تو بزرگترم_در این لحظه مامانم اومد تو_ این چه طرز حرف زدن با بزرگتره؟
با حالت تعجب گفتم : کوچیکتر از بزرگتر یاد بگیره؟(دستاش هنوز تو دستام بود و همین بیشتر ناراحتش می کرد)دیگه مامانم اومد مارو جدا کرد .

من با این بزگتر بودن با داداشی هم مشکل داشتم شاید به خاطر اینکه کنار هم بودیمو گذر زمان رو حس نمی کردیم چونکه الان که رفته احساس می کنم که بزرگ بود در صورتی که قبلاً احساس می کردم که فاصله سننیمون 1 یا 2 ساله!!!!
من نمی دونم چرا تو هر دعوایی احساس می کنم من کاملاً به خودم مسلتم ولی طرف مقابلم ... اصلاً.!
حالا که فکر می کنم می بینمم جواباش منطقی نبود ، اگه همون موقع که زمان برگشتمو ازش می خواستم بهم می گفت دیگه کار به اینجا نمی کشید...یا اگه زورش از من بیشتر بود چی میشد؟
آیا کار من درست بود؟ چون هر موقع با داداشیم یه بحثی داشتیم می گفت : همیشه سر کارا لجبازی می کنی. یا با اینکه من ازش 6 سال کوچیکترم و اون 6 سال بزرگتر؟
خیلی دوست دارم بدونم نظر اون چیه؟
شاید الان داغمو دارم این حرفارو می زنم .


Tuesday, September 09, 2003

الان یه عالمه انرژی مثبت گرفتم .
آره زنگ زد.
دم این تیم والیبال گرم 3به 2 هند رو برد . به افتخارشون هیپ هیپ ... هوراااااااا
فردا یه داستان باحال و دردناک می خوام بنویسم اگه زنده بودم.....

در یه نظر انتظار چیز بدیه ، ولی وقتی به فکر اون چیز نباشی اون خیلی زودتر از اونکه فکر کنی به وقوع میپیونده.

کم کم این خارج رفتن و تلفن نزدنش داره همه که نه ولی من یکی رو سرررررررررررررویس می کنه.

where r u men?What r u doing?r u Ok?
من نمی دونم مصاحبه اونا مثل مصاحبه دبیرستان ما ؟که یه هفت ، هشت روز بعد جواب می دن؟
اونقدر اون موقع که زنگ زده بود هول شدیم که یادمون رفت شمارشو بگیریم

Monday, September 08, 2003

امروز یه روز مهمه .
.یه روز خیلی مهم برای یه جوون ایرانی فقط ازت می خوام براش دعا کنی
.مرسی

خوب ، خوب ،به قول خودم بودنش یه درد نبوودنش هوارتا درد....!
راستی هتمن میگی چرا از همه دیر تر دارم در موردش میگم حقم داری خوب هرچی باشه داداشی منه ، ولی امون از این بی پولی و نداشتن کارت.

مسافرین محترم پرواز 006 به مقصد باکو لطفاُ به.... ، اَه ه ه ه .. صفو پسر چیه ؟ فکر می کردم ساعت 12 نصفه شب پرنده نباید پر بزنه ، ولی حالا هم پرنده هست هم.... . خسته نباشن ! خودشونو راحت کردن دیگه همه پروازا که می خوان برن بارشونو باید تو یه صف تحویل بدن.
من نمی فهمم چرا ؟ توی فرودگاه که بودیم یکی بمن گفت چرا گریه نمی کنی هرچی باشه داداشی توه .!! یعنی چی مگه داره خدایی نکرده زبونم لال زبونم لال مره که دیگه نتونیم ببینیمش؟ولی خودمویم با این رفیقای داداشی که اونجا بودن اونقدر خندیدیم که اصللاُ فکر غم دوریشم تو دلم نیومد .از همشون باز هم متشکرم.

چند وقت پیش توی صفحه اصلی یاهو همونجایی که گاهی اوقات تبلیغات میذاره یه تبلیغات بود با این مفهوم وسایل مورد نیاز همه دبیرستانی ها با تخفیف فکر می کنی چی بود : نوت بوک دِل ، اسکنراچ -پی و یه چندتا چیز دیگه...خودت قضاوت کن دیگه..

امروز یه فیلم دیدم که توش شون کانری( خدا رحمتش کنه) بازی کرده بود "Finding Forrester" ( پیدا کردن(آقا ی)فورستر )ر مورد یه پسر سیاهپوسته به نام جمال والاس ( بِرون) که تو یه محله تو پایین شهره ، بسکتبالش خوبه ولی نگارشش خوب نیست .
به نوعی با ویلیام فورستر( کانری) - که یه نویسنده مشهوره که بعد از اینکه مشهور میشه از مردم خودشو دور می کنه- آشنا میشه و اون بهش یاد میده چه جوری بنویسه ( البته اینطوری که بهش اجازه میده نوشته هاشو بازنویسی کنه)بعد بخاطر بازی خوبش تو بسکتبال میره یه دبیرستان تو بالا شهر تا اینکه با معلم نگارشش بخاطر اینکه معلمش میفهمه-داستانی که براش آورده از همین اقای فورستر کپ زده- مشکل پیدا میکنه و از طرفی به خاطر پدر دوست دخترش (که سفید پوسته) مجبور میشه توی بازیی که برای مدرسشون مهمه توی ظربه پناتی که خیلی سرنوشت سازه هر دوتا رو بندازه بیرون که به همین خاطر تصمیم به اخراجش میگیرن تا اینکه در آخرین لحظات آ قای فورستریه جوری بهش کمک میکنه که مدیر مدرسه هم که اونجا بوده از اخراجش منصرف میشه . کم کم درس جمال خوب میشه و بسکتبال رو می ذاره کنار و درسو میچسبه ولی تو یه روز براش خبر میارن که آ قای فورستر فوت کرده و چون هیچ فامیلی هم نداشته همه چیزش به تو میرسه.

حالا منظور من چ بود که اینو گفتم می خواستم بگم ببین تو دبیرستان ما به خاطر اینکه پسره ریششو از ته میزنه یا آ هنگ تکنو گوش میده اخراجش میکنن تو اونجا به خاطر اینکه پسره نمی تونه یه انشای 30-40 صفحه ای بنویسه یا واسه چی نباید هر کدوممون یه کمد داشته باشیم؟

Sunday, September 07, 2003

رفت...!!

Wednesday, September 03, 2003

راستی بقیه ماجرا :

بعد اومدیم خونه که دتر چه بیمه امو برداریم بابام مثلاً یه جوری می خواست بره تو که مامانم نفهمه ولی ... ولی خیلی حال کردم بعد از اینکه مامانم فهمید قضیه رو خیلی راحت و جدی با قضیه کنار اومد و سریع دفترچمو پیدا کرد و داد دست بابام منم چون اصلاً درد نداشتم راحت به مامانم گفتم چیز ی نیست یه بریدگی ساده اس ( اره جون خودم!)

رفتیم درمانگاه چون ظهر بود سرشون نسبتاً خلوت بود و بیشتر با دکتر عمومی کار داشتن و آدمهای تو اورژانسش ام داشتن مگس می پروندن خلاصه سرتو درد نیارم رفتم تو وچون خودم می دونستم کجا بخیه می زنن رفتم همونجا بعد یه خانم دکتره که خیلی باحال بود خیلی ریلکس گفت خوب اینکه چیزی نیست همش 4 تا بخیه می خوره منو میگی اینجوری( با دهن باز در حال نظاره کردنش بودم)همون موقع یه خانم دیگه که یکم بیتربیت بود اومد تو و یه آمپول بی حسی زد تو دستم (اون لحظه رو هیچوقت یادم نمی ره من تا اون لحظه درد آنچنانی حس نکرده بودم ولی موقعی که داشت سوزنو خالی می کرد تو انگشتم دقیقاً احساس می کردم اون مایش داره با فشار می خوره تئو استخونم، اَه ه )بعد شانس آوردم که خون زیاد از دستم نرفته ود چون دکتره گفت دستتو وقت کردی با این آبه که می ذارم جلوت بشور( اون آبه توی یه ظرف بود از همین ظرفهای سرم هست )بعد یه نیگاه به دستم و لباسام انداخیم دیدم خون خالیه دستمو با هزار مکافات شستم ا خه باندی که بسته بود دورش میشه گفت به جای اینکه فقط اون دوتا انگشتمو بگیره همه دستمو گرفته بود.

بعد رفتیم پیش یه دکتر دیگه که دستور عکس داد عکسم اونقدر باهال بود نوک انگشتام شانس آوردم ترک برداشته بود و تَرَکها شبیه این رودهایی که تو دریا می ریزن شده بود.

پس فرداش با مامانیم رفتیم اونجا و با چه مکافاتی پانسمانمو خودم باز کر دم چون دیدم مال یه پسر رو که اونم پانسمان داشت رو پرستاره همچین کند که دوباره خونریزیش شروع شد _آخی مادرش که داشت نیگاه می کرد بچه اشو چی می کشید ...!_ ولی مامانم که انگار هیچی نشده راحت نشسته بود داشت تماشا می کرد.

سپس رفتیم پیش یه دکتر دیگه که دستور عکس داد عکسم اونقدر باهال بود نوک انگشتام شانس آوردم ترک برداشته بود و تَرَکها شبیه این رودهایی که تو دریا می ریزن شده بود.و گفت برای محکم کاری دستتو گچ می گیرم .
من همیشه دوست داشتم بدونم اینکه گچ می گیرن چی می شه، که دیدم دکتره که گچو دور دستم گذاشت بعد با یه دسمال دو رشو پیچوندو آخر سر یه قلاب درست کرد که یه سرشو بست به گردنم یه سرشم انداخت تو دستم وقتی که بست تا یه نیم ساعتی دستم آتیش گرفت ، گفت دو هفته دیگه بیا برات بازش کنم . بقیه ماجرا در قسمت بعد.

-راستی گفته بودم می خواین پولدار شین برین دیکشنری افغانی به فارسی یا بهتر دَری به فارسی بنویسین ، خودم کم کم دارم به فکرش می افتم چون دو کلمه از حرفای این کارگرامونو نمی فهمم چی می گن همش دَری حرف می زنن.کسی اینجا دَری بلده؟

آًه فردا 4 سپتامبره چقدر زود گذشت . فقط براش دعا کنید...

جونم واست بگه

دیروز صبح سا عت 6 ماما نم بیدارم کرده منم به خیال اینکه ساعت 10 بلند شدم که برم صبحونمو بخورم فهمیدم ماشین بابام پنچر شده _ از اونجایی که خودش کمر درد داره _، اینجانب باید چرخ ما شینو عوض کنم رفتم و ... عوض کردم . ( اونقدر کم انرژی بودم که وقتی رفتم سمت تختم چشم سیاهی رفت شانس آوردم افتادم رو تخت ) بعد خوابم برد . ( فکر نکنی از این بچه تنبلام که مامانم هر روز صبح بیاد بیدارم کنه چونکه موارد ضروریه مامانم بیدارم می کنه وگرنه به ما میگن افشین آن تایم پس چی خیال کردی ؟!! در هر صورت کجا بودیم ؟ آهان ...)

فکر کنم این پارگرافی که نوشتم لوس بود نه؟

میدونی من یه راه برای پولدار شدن پیدا کردم البته خودم نمی تونم و این فیض رو به خودت می دم بری باهاش حال کنی اونم دیکشنری افغانی به فارسیه نخند ! مسخره هم نکن ! ببین خیلیها با یه همچین کارایی یه شبه که نه ولی یه چند ماهه ره هزار سال رفتن نمونش همین پسر ایرانیه( که البته آلان آقایی برای خودش )که شرکت E bay رو را انداختولی اگه کسی نخرید_ لطفاً با لهجه غلیظ رشتی _ من که خوابم تو فنگمم خالیه...!!

می دونی می خوام در مورد خیلی چیزا بنویسم ولی می ترسم از خودم ، از داداشیم ، از دوستام از ..... ولی نمی دونم دقیقا ً چرا ..... بقیه بحث به دلیل اینکه مشکل منکراتی و شرعی وچندتای دیگه داره سانسور میشه ....!

راستی یه چیزی رو می خوام اعتراف کنم و اونم اینه که از کسایی که تو وبلاگ یا هر چیشون از این ایکونهای یاهو مسنجر می ذارن بدم میاد ( منظورم از این کارشونه ها یه وقت سوءی چیزی نشه؟!)چون به نظر من مثل این فیلمهای خندهدار جدیده خارجیه که روش بعضی از قسمتهای به ظاهر خنده دار اهنگ می ذارن که بنظرم این کار شون یعنی اینکه خوب حالا باید بخندی البته این نظر منه می دونم ولی می تونی تو هم نظرتو بگی؟

می دونی دوست دارم به تموم اون بچه هایی که چه از دختر و پسر چت می کنن به غیر از اونهایی که واقعاً برای دوست یابی می رن یه جوری بفهمونم که جدای از مسایل ماددیش، دارین وقتتونو تلف می کنین..
جواب یه عده از همین بچه ها : تو بگو چیکار کنیم ....
چی بگم بگم بهشون بگم برو بیرون باهاش اسپیکینگ کون؟دیگه بسه بازم داره سیاسی و تکراری میشه.

می دونی بدی تایپ جدای میزان نیرو که صرف میشه سرعتشه وایسا با یه مثال لامپت کنم همین سه سوت پیش من دستم الکی درد گرفت اگه می شد همون لحظه این احساس رو می نوشتم جالبتر نمی شد؟

این محصول جدید سونی رو دیدی با 7500وات چی کرده ... داداش یه وول بده صفا کونیم.

راستی من از همینجا ارزو می کنم این آقا پژمان زودتر پاش خوب شه و دیگه هرگز کارت به پانسما کردن مخصو صاً جوری که بعد از مدتی _خواه یا نا خواه _ خون آدم به پانسمان می چسبه و خشک میشه و وقتی که می خوای بکنیش اوهوق دیگه فکر کنم بسه اینطور نیست.

راستی من گفتم چه طوری انگشتم رفت زیر پرس ؟ پس بشنو ...

من که کوچیکتر بودم می رفتم کارخونه بابام و بعضی از کاراشو انجام می دادم خلاصه دردسرت ندم کارم افتاد تو کارگاهشون که دستگاه پرس داشتن منم اصلاً هواسم نبود خیای کردم اطرافش مثل اونیکی ها حصار داره ولی نداشت یه لحظه یاد اون موقعهایی که انگشتام بین در یا هر چیزی گیر می کرد افتادم که یه لحظه یه حسی به ا دم دست می ده منم معمولاً هر موقع اینطوری می شد سریع تکونش می دادم که زودتر اون حس بره ولی دیدم اه همه جام لکه خون شد بر گشتم انگشتمو دیدم ، دیدم پوستم به معنای واقعی کلمه (ببخشید بی تربیتی امَا برای اینکه بهتر بفهمی می گم) جِر خورده و از بیرون گوشت دستم معلومه و خون بیرون می اومد سریع رفتم پیش بابام وبدون اینکه خودم بخام فشار خونم بخاطر تر س افتاده بود کف پام ولی نکته جالبش اینه که فکر کنم به خا طر آمپولی که معمولاً برای بی حسی می زنن ترسیده بدن چون ا مپول تنها چیزیه که منو به دلهره می ندازه بعد بابام منو از شرق تهرون کشوند غرب واسه 4تا دونه بخیه

خوب دیگه صدا دَر اومد فکر کنم داداشیه درنتیجه تنها جواب شب بخیره .

Tuesday, September 02, 2003

جالبه من داشتم لیست وبلاگهای فارسی رو می گشتم که اینو دیدم فقط نمی دونم چرا تو پرشین بلاگه؟
واینکه آیا اصل ؟ یا سر کاریه؟
در انتظار تایید..!

من نمی فهمم این چرا اینطوریه؟تو قسمت کامنت مال دیروزیه ...دیدیش؟
ӡǣ žǠ㤠ʦǣ 퇠ʦ 㤭 . Ǧ䠦ފ ǣ푠ʦƥ 퇠ʦ ǣ푭...㭔堇?Ѧ ʦ֭͠ȏ폍 ޑȦ䠔㇍


کسی هلپی چیزی از دستش بر می آد انجام بده؟

Monday, September 01, 2003

قول می دم فردا در اولین فرصت که داداشیم پاشو از اتاق گذاشت بیرون بنویسم..
ما شانس نداریم.می دونم تلقین کردن بده چشم دیگه این کلمه رو بکار نمی برم ولی ببین تا این امیر آقای عزیز ما رو تو فهرستش اضافه کرد فرداش مجبور شد تمپلیت وبلاگشو عوض کنه و...