Sunday, July 30, 2006
Wednesday, July 19, 2006
يكنفر داشت تعريف مي كرد كه وقتي اين اتفاقات مي افتاده توي مترو بوده ، ميگفت : هر ايستگاه حداقل 2 تا سه دقيقه نگه مي داشتن تا رسيديم ايستگاه مولوي ، مردم حوصله شون سر رفته بود اكثراً از دوستان و آشنايان خبر گرفته بودن كه ايستگاه امام خميني رو آب گرفته فقط درهمين حد . از بلندگوها هم مي گفتن كه ايستگاه امام خميني مشكل آب گرفتگي پيدا كرده و حركتها با تاخير انجام ميشه ولي اين كافي نبود ، همه مي خواستن بدونن تكليفشون چيه؟ بايد چقدر منتظر بمونن؟ كه يكدفعه از بلندگوها اعلام كردن كه مترو حركت نمي كنه! بعد كه پياده شديم داشتيم كم كم از درهاي ايستگاه خارج مي شديم كه شنيديم كه مترو حركت كرد بعد كه برگشتيم ديديم بعله ، مترو بدون ما رفته. مدير ايستگاه رو پيدا كرديم و موضوع رو بهش گفتيم : مگر قرار نبود مترو حركت نكنه؟ برگشت گفت: من نمي دونم اين بلندگو از ايستگاه مركزي ، امام خميني پخش ميشه و ما هيچ اطلاعي نداريم ، بعد برگشته ميگه حالا كه چيزي نشده با متروي بعدي برين . ولي مي دونين چي جالبه؟ آقايي رو پشت شيشه ديدم كه داشت با ميكروفون با همون صدا مردم رو به آرامش دعوت مي كرد . يعني مردم رو اينهمه بي عقل و.... فرض كرده بود؟
من از اينجور چيزها حالم بهم مي خوره . حتماً براتون يك چيزي شبيه بالا پيش اومده ، اينكه توي يك صف هستين بعد نوبت تو كه مي رسه مي گن نداريم ، بعد ار 2 دقيقه مي بيني اِاِه ه ه ... همون آدم داره همون جنس رو به چند نفر ديگه مي ده؟ بعد كه بهشون مي گي معمولاً مي گن : اشتباه شده بود . ناراحتي نخر! يا : طلبكاري مگه؟
بر گردي بهش بگي آخه آدم فلان فلان شده من مشتري توام پولش رو بهت مي دم ، حاليش نمي شه كه
- اوليور وندل هولمز در جلسه اي خضور داشت . او كوتاهترين مرد حاضر در جلسه بود دوستي به مزاح گفت:آقاي هولمز ، تصور مي كنم در ميان ما بزرگان شما چقدر احساس كوچكي مي كنيد.
هولمر پاسخ داد: احساس نيم سكه طلايي را دارم كه مابين پول خردها قرار گرفته باشد
اين مطلب رو دارم از شرق مي نويسم : از 60 كارخا نه ي كاشي سازي 17 كارخا نه ، 200 كارخانه ي عايق رطوبتي 148 كارخانه
Monday, July 17, 2006
Sunday, July 16, 2006
بهش گفتم من 1 ساعته مي رسم به پناهگاه گفت: فكر نمي كنم
گفتم : 1:15
گفت : فكر نمي كنم
گفتم : 1:30 چطور؟
گفت : چرا كه نه؟
ساعت 6 كنار ماشين بودم و ساعت 7:30 توي پناهگاه بودم و شماره ي خونه رو ميگرفتم
الو ... بابا ببخشيد كه صبح به اين زودي مزاحمتون شدم ولي مي خواستم بگم كه .... هيچ كس بهتر از شما من رو نمي شناسه ، "متشكرم
من جديداً كتاب" قطعه ي گمشده" اثر "شل سيلور استاين" رو خوندم ولي با يك سوال مواجه شدم
انسان به طور غريزي به دنبال تكامل خودش در تمامي زمينه هاي زندگي هستش ، ولي به واسطه ي ذوق وعلاقه اي و شرايطي كه قرارداره در بعضي از زمينه ها بيش از ديگر زمينه ها به تكامل ي رسه.مهم رسدن به تكامل هستش
ولي مسئله اينجاست كه تكامل چگونه هستش ؟
مثلاً در محيط كار، رابطه ي شما و همكارتون يا حتي در دوستي هاي خودتون ، آيا ما بايد با همديگر مچ بشيم و در نتيجه هر يك خلاء هاي ديگري رو پر مي كنه و هر دو به تكامل مي رسند يا اينكه هركس به نوعي به تكامل خودش رسيده و اين كار مشترك آنها هستش كه كامل هست
براي اولي ميشه يك دايره ي ناقص رو كشيده كه با يك قطعه كه كاملش مي كنه ادغام ميشن و به تكامل مي رسن و براي دومي 2 تا دايره ، كي بزرگ و ديگري كوچك كه دارن در كنار همديگر مي روند و به واسطه ي در كنار هم بودن هست كه كارهاشون كامل هست
اين متن رو هفته ي پيش نوشتم ولي وقت نشد آپ لودش كنم ، ولي بعد از يكم جستجو وتحقيق متوجه شدم كه: كلاً 2 نوع تكامل داريم با اينكه به نظر نمي آد ولي در هر كاري فقط يكي از اونها انجام ميشه
Monday, July 10, 2006
Sunday, July 09, 2006
Saturday, July 08, 2006
ديروز داشتم توي بابايي رانندگي مي كردم ، عجله داشتم وسرعتم حدوداً 120 اينطورها بود كه از يك زانتيا سبقت گرفتم بعد شنيدم يكي از پشت سرم داره توي بلند گو مي گه : پژو به پلاك فلان فلان بزن كنار! گفتم برو بابا من 2 سال پيش اين كارها رو قديمي كرديم . بعد يهويي ديدم صداي آژيرش بلند شد و چراغ گردونش رو گذاشت
Friday, July 07, 2006
مي دوني! بعضي از حرفها و عقيده ها ديد آدم رو عوض مي كنن و حرفهاي سلمان براي من يك همچين حالتي رو داشته
سلمان جان انشاا.. موفق باشي
و ممنون بخاطر مطالبت
Monday, July 03, 2006
هركسي يك رودخونه هستش يكي به عمق1 بند انگشت ،يكي 3،2 يا بيشتر عمق داره با اينكه هردو تاشون جريان دارن روزها مي گذره ،به نطرمن نبايد توي اون 1بند انگشتيه موند ،بايد زد به دريا 3،2و...ببينيم چي ميشه؟ عاشق شدن هم همينه ؛مي گيم چرا مثل بقيه باشم؟ خودم مي رم پيداش مي كنم (ميزنيم به دريا) عاشق مي شيم ولي ديگه راه پس نداريم (اونقدر رفتيم جلو كه ديگه زير پامون خاليه) و ديگه درياييم امروز فيلم عروس آتش رو ديدم
ديگه خستگي باقي نمي مونه